The fear of the dark is a common fear among children and to a varying degree is observed for adults. I believe almost everybody has experienced the feel of fear in a dark place. The fuel for the fear of dark is human’s imagination. Everything in dark appears to be something else. People make things as scary as their imagination allows them in dark and this is just because of the lack of the vision. An interesting point of this kind of fear: Do you think if you have a full vision in a bright day and see a dragon you imagined last night in the dark, you would be as scared as last night? I don’t think so. This makes me think that limited or lack of vision is scary in nature.
However, let’s look at the other side of this coin. Sometimes, despite of the fear of dark, you prefer to stay in the dark because the truth is scarier than what you can imagine. You try to picture things that are not facts not to face the reality.
Unfortunately, this is what is going on in our world right now. We do not want to look, listen, and learn the facts. Why? because we do not want to accept the responsibility of knowing the truth. Because it is so easy to say "I did not know"!
Some try to get out of the dark and others, who I am jealous of, turn the light on for others as well. Now it is your turn!
Tuesday, August 18, 2009
Saturday, August 1, 2009
خانه ام آتش گرفتست
خانه ام آتش گرفتست آتشی جان سوز
هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرش ها را تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ وَ خروش گریه ام ناشاد
ز درون خسته ی سوزان می کنم فریاد ای فریـــــــــــــــــاد
خانه ام آتش گرفتست آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش نقش هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار در شب رسوای بی ساحل
وای بر من سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان ها روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان شاد دشمنانم موذیانه
خنده های فتحشان بر لب بر منِ آتش به جان ناظر در پناه این مشبّک شب
من به هر سو می دوم گریان از این بی داد می کنم فریاد ای فریاد ای فریـــــــــــــــــاد
وای بر من همچنان می سوزد این آتش آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
وانچه دارد منظر و ایوان من به دستان پر از تاول این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش زان دگر سو شعله برخیزد
به گِردش دود تا سحر گاهان که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب مهربان همسایگانم از پی امداد سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد می کنم فریاد ای فریاد ای فریـــــــــــــــاد
هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرش ها را تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ وَ خروش گریه ام ناشاد
ز درون خسته ی سوزان می کنم فریاد ای فریـــــــــــــــــاد
خانه ام آتش گرفتست آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش نقش هایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار در شب رسوای بی ساحل
وای بر من سوزد و سوزد غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدان ها روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان شاد دشمنانم موذیانه
خنده های فتحشان بر لب بر منِ آتش به جان ناظر در پناه این مشبّک شب
من به هر سو می دوم گریان از این بی داد می کنم فریاد ای فریاد ای فریـــــــــــــــــاد
وای بر من همچنان می سوزد این آتش آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
وانچه دارد منظر و ایوان من به دستان پر از تاول این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش زان دگر سو شعله برخیزد
به گِردش دود تا سحر گاهان که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای آیا هیچ سر بر می کنند از خواب مهربان همسایگانم از پی امداد سوزدم این آتش بیداد گر بنیاد می کنم فریاد ای فریاد ای فریـــــــــــــــاد
Subscribe to:
Posts (Atom)